8/6/91
سلام پسرم امروز روز خوبی واست بود ظهر بعداز صبحونت بود که مامانی زنگ زد وگفت مبینا صبح تا حالا داره گریه میکنه که ابوالفضل رو میخاد ماهم که تلپ شدن رو خیلی خیلی دوست داریم رفتیم وااااااااااااااااااااای همه دلشون واسه شما تنگ شده بود واااااااااااااااااااااای تا رفتیم اومدن اونجا بعدم بردنت ناهاررو خونه خاله بودی اومدی کلی واسه دایی ناز اومدی لباست هندونه خوردیا که کار به اینجا کشید. یه هفته ای میشه که بابایی میگه میخاد ببرتون بیرون که جور نمیشه که بالاخره مثلا امشب شد ساعتای 9بود که اومد دنبالمون رفتیم جادستمال کاغذی خریدیم بعد گفتم کجا میریم بابایی گفت یکی از...
نویسنده :
مامانی
3:26