ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

اندر احوالات ما26/5الی3/6

1391/6/8 1:45
نویسنده : مامانی
183 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم ببخشیدا سرم شلوغ نتونستم زود بیام

یکی اینکه خیلی خیلی شیطون شدی به هیچ کاری نمیرسم

دوم اینکه بابایی این چند هفته خونس بخاطر همون مشکل کاری که براش پیش اومده دعا کن زود حل بشه وبابایی هم بره سر کازش بسلامتی.منم درگیر باباییniniweblog.comniniweblog.com

سوم اینکه دایی علی آقا اومدن یزدniniweblog.com

وما هم به این بهونه شبا تا نیمهای شب خونه مامانی تلپ بودیم حااااااااااااااااال میداد.niniweblog.com

 

بقیه در ادامه

پنج شنبه 26/5:حاجی آقاافطاری میدادمسجد .دایی علی آقاهم رسیدن دایی خلیل اومد دنبالمون رفتیم تومسجد کیف کردی  شب هم وقتی اومدیم خونه مامانی با ستایش ونیایش کلی بازی کردی. 

          

تا میومدم عکس بگیرم نیایش فوری میومد وبا یه لبخند پیشت میشست.

                  

رعنا بزور روی منبر نگهت داشته.

جمعه:افطار رفتیم خونه مامانی فقط مامانی بخاطر ما مونده بودن خونه

               

شب با ستایش بازی کردی.

شنبه:بعداز ظهر زفتیم دکتر دوباره سینت بد شده بود بعدافطار هم رفتیم خونه مامانی راستی دکتر گفت چندروزی نری حموم.من میخاستم صبح برم نماز عید واسخ همین شب رو اونجا موندیم ستایش کلی خوشحال بود

یک شنبه:عیدت مبارک عزیزم.صبح با حاجی آقارفتم نماز وقتی برگشتم مامانی گفت همون لحظه بیدار شدی صبحونه خوردیم واومدیم خونه که لباس عوض کنیم و با بابایی بریم خونه مامان بزرگ که وقتی رسیدیم آماده شدم فکر میکردم نیم تا یک ساعت میخابی ولی 3ساعت خابیدی.ناهار خونه مامانی دعوت بودیم.بابایی بعدناهار رفت وشب اومد رفتیم خونه مامان بزرگ وحاجی آقای من.بابارضا تنها بو مامان بزرگ ده بالا بود .بعداز عید دیدنیها بابایی گفت همراه عمه میخان برن ده پیش مامان بزرگ.من گفتم ما نمیایم وخونه موندیم.بابایی ما رو تنها گذاشت ورفت این بار دومه که بابایی بدون ما همراه خونوادش میره ده.تا ساعت 4.5بیدار بودم .

دوشنبه:ساعت 11مامان بزرگ بیدارمون کرد که چرا نیومدین واااااااااااااااااااای من خابم میومد ولی تو هوشیار شده بدی صبحونه خوردیم ورفتیم خونه مامانی تا شب که بابایی از ده اومد دنبالمون.

 

سه شنبه :تا بعدازظهر خبری نبود که دایی تماس گرفت و دعوتمون کرد زنبق.یادم اومد امروز تولد زندایی هستش  تو راه یه کیک گرفتیم رفتیم .راستی امروز که با موبایلم بازی  میکردی باطریش رو گم کردی هر چی گشتم پیدا نکردم..خوب رفتیم زنبق وزندایی شمعا رو فوت کردو کیک هم خوردیم والبته شما هم کیک خوردی.بازم ما پیتزا خوردیم وشما نون تهش.ساعت 1بود اومدیم خونه.

                 

خوب زندایی رو سوپرایز کردیم.

چهارشنبه:مثل دیروز تا بعداز ظهر خونه بودیم وبعدرفتیم خونه مامانی یخورده توکاراکمکشون کردیم واسه فردا که مهمون دارن.دختر خاله مهناز روپاگشا میکنن.خاله لیله بادکنک میترکوند توهم اوه اوهی راه انداخته بودی.

 

داشتی واسه خودت پیاده روی میکردی خونه رو که شروع کردی قهقه زدن جالب بود باحاجی آقا هم کلی بازی کردی در اخر هم حلقه هات کردن تو پات.

 

                

 

5شنبه:بعداز صبحونه بابایی میرفت بیرون که همراه بابایی کردمت که یذره به خونه برسم نه به خودما به خونه.که بعداز نیم ساعتی اومدید بابایی گفت خابت میاد فکرکنم توماشین خیلی ننننننننننق زده بودی.پلوم رو دم گذاشتم وخابوندمت فوری خاب رفتی.تا3.5خاب بودی ناهار خوردیم ومنتظر که بیدار بشی بریم خونه مامانی.ساعتای 6.5 ببعد خابت میومد که هر کار کردم خاب نرفتی آخه عزیزم یذره کنجکاوی هر صدایی میاد میخای بدونی چخبره.مهمونا که اومدن نق زدنا هم شروع شدووووووووووووووووااااااااااااااااااااااااااااااااااااای میخاستم فرار کنم .شام که تموم شد بابایی هههههههی میگفت خابش میاد برو بخابونش ولی مگه تو خاب میرفتی(همیشه مهمونیها رو زهرم میکنی ولی فکر کنم بیشتر بچها اینجورین)تا توماشین نشستیم خاب رفتی.

جمعه:صبح تا بیدار شدی البته ظهر اومدیم خونه مامانی که با دایی علی آقا خداحافظی کنیم که رفته بودن.تا شب اینجا بودیم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)