ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

یک روز شلوغ

سلام پسر گلی.الان خوابی یه خواب ناز چند روزه که دایی علی آقا اومدن ما هم به هر بهونه ای میریم خونه حاجی آقا. شما گل پسر هم که چقدر ذوق میکنی .مامان قربون اون ذوق کردنت بره.فقط نمیدونم عسلم چرا چند روزه یه ذره عصبی شده وقتی عصبی میشی جیغ میزنی و خودت رو پرت میکنی اینطرف و اونطرف. امروز باهم رفتیم چندتا بانک البته درست وقت خواب گل پسر واسه همین تا میرفتیم تو بانک شروع میکردیبه جیغ زدن ولی وقتی یکی از کارمندا باهات حرف میزد اونوقت خوش اخلاق میشدی وشروع میکردی حرف زدن. ظهر رفتیم خونه مامانی .شب هم توروگذاشتم پیش بابایی ورفتم پیش عمو حسین که دندونم رو پر کنم.البته بابایی هم خیلی زحمت کشیدن تپلش رو گذاشتن پیش عمه ....
19 خرداد 1391

عکس های یادگاری

روزای اولی بود که میشستی گل پسرو چه ذوقی میکردی رعنا روسری سرت کرده پسر طلا مبینا لپ تاپش روداد عکس بگیری عسل هم زد داغونش کرد   کفش بابایی پات کردم تپلی بابا بازم رعنا البته ستایش هم نقش داشت روز ١٣ بدر یه روز جمعه میخواستم آرومت کنم بابایی بیدار نشه   ...
17 خرداد 1391

اولین سال

امسال اولین سالی هست که بابایی ٢تا تبریک میگیره. تو این ١٠ سال فقط من {مامانی}به بابا تبریک میگفتم چون مرد خونم بوده ولی امسال بابایی یه تبریک مخصوص هم داره میدونید چرااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه بابایی امسال بابا شده بابای یه پسر ناز پس بابایی روزت مبارک انشاالله ٣٠٠ ساله بشی دوستت دارم.   کمال جان روزت مبارک هم بعنوان مرد هم پدر کمال جان تواین چند ماه که ما ٣ نفر شدیم واقعا از کمکات باید تشکر کنم جاهایی که کم آوردم مثل هیشه پیشم بودی جاهایی که کم گذاشتم بازم مثل ...
16 خرداد 1391

قند عسل ورانندگی

تپلی بابایی چند وقتیه علاقه شدیدی به رانندگی پیدا کرده طوری که تا سوار ماشین میشیم قند عسل میخواد بیاد پشت فرمون وبه هیچ صورت ممکن نمیاد اینطرف.بابایی چه کیفی میکنه وهنوز رانندگی یاد تپلش هم میده. ...
15 خرداد 1391

شب زنده داری عسلم

دیروز هم غذات هم خابت خوب بود بجز اینکه دد میگفتی و چون هنوز من ادامه بیماریم بود نتونستم پسر گلم رو ببرم بیرون. خیلی ناراحتم ببخش گل پسر حتما جبران میکنم. طبق روال این چند شب بازم لرز کردم ورفتم زیر پتو بابایی که به پسرش شام داد دید وااااااااااااااااااااااااااااااای پسر نازش چقدر خوابش میاد اوردت پیش من که پسر گلش اذیت نشه و خوابش کنم توهم بدون هیچ دردسری شیر خوردی و خوابیدی ساعت 10:30 بود باورم نمیشد این اواخر شبا 12 ببعد میخوابیدی اینم با کلی دردسر.بابایی باهات بازی کنه من باهات حرف بزنم لالایی بخونم قران بخونم تا گل پسر هوس کنه خواب بره.11:30 باجبغت اومدم شیرت دادم. 12 بابایی صدام زد بریم سر جامون وقتی خوابوندمت سر جات چش...
15 خرداد 1391

خونه خاله کدوم وره؟؟؟!

سلام پسرمامان خوبی عسلم؟؟! امروزدوتایی باهم رفتیم خونه خاله توکلی بارعناومبینا بازی کردی.یه عالمه بهت خوش گذشت بابایی بدقولی کرد قراربودساعت8بیادباهم بریم خونه مامان بزرگ.ولی نیومد. البته بدقولی که نه.کارواسش پیش اومدرفت شرکت الآن خاله داره باهات بازی میکنه ومن ورعنا.دخترخاله ت داریم واست خاطراتت رو منویسیم خوابت گرفته وخسته شدی فعلآتابعدفرشته کوچولوی من البته شب که بابایی اومد پیشنهاد داد که بریم ده منم حرصم دراومد آخه چند بار تا حالا باهم رفتیم ده ولی چون بابایی عادت داره شب بریم وقتی میرسیدیم میگفتیم ابوالفضل سرمامیخوره وبرمی گشتیم خنده هم داره گلم ولی ایندفعه فرق داشت چون تنها نرفتیم باعمه و مامان بزرگ رفتیم شماهم کل راه...
15 خرداد 1391

کادو

روز ٣خرداد شب بابایی اومد دنبالمون از خونه مامانی باهم رفتیم مغازه وسایل آموزشی وواست خرید کردیم.پسر مامان فقط تو مغازه ذوق میزدی و کیف کردی وقتی خونه اومدیم فقط چند دقیقه بازی کردی فقط توپت رو دوست داری.                                                             منتظر دندونای بعدیتم قند عسل      ...
15 خرداد 1391

مروارید کوچولوها

سلام قند عسلم چنروزه لثهای پسر گلم ورم کرده درد داره عزیز مامان از روزی که لثهات ورم کرده وقتی میخای حرف بزنی یا بازی میکنی جیغ میزنی البته خودت خیلی خوشت میاد .پسر مامان امیدوارم همه دندونات بیان بیرون و تو هم قول بده مواظب اونا باشی عزیز دل مامان بعدازظهری که از خاب بیدار شدی میخواستی لثهات رو بمالم یه چیز نوک تیز رفت زیر انگشتم ووووووووووووووااااااااااااااای عزیز دلم یکی از دندونای بالاییت سر زده آففففففففففففرین پسر گلم که بدون هیچ اذیت کردنی دندونت در اومد آفرین امروز با اینکه اصلا حالم خوب نبود ولی باز اینقدر دد گفتی که رفتیم کالسکه سواری.جیگر مامان شیطون شدیا.حالا دیگه تو کالسکه هم نمیشینی تا وایمیستم تو هم پا میشی ...
13 خرداد 1391

بهونه ای برای بودن باباتوخونه

پسرگلم چندروزه که مامانی حالش بد بود ٢روز اول خونه مامانی بودیم شب بابایی اومد دنبالمون ٣روز بابایی رو تو خونه نگه داشتیم آخه من حالم بد بود نمیتونستم باهات بازی کنم مخصوصا شبا که لرزهم میکردم بابایی بهت شام میداد بازی میکرد ووقتی خوابت میومد میاوردت پیش من که شیرت بدم وخواب بری. بابای خوب ومهربون ازت ممنونم که واقعا این چند روز هم مثل همیشه شرایطم رودرک کردی وپیشمون موندی. پسرگل وباهوشم ازتوهم ممنونم که واقعا این چند روز انگاری میفهمیدی مامانی حالش زیاد خوب نیست چون وقتایی که تنها بودیم زیاد باهام کار نداشتی فقط وقتی غذا میخواستی وخوابت میومد میومدی پیشم واقعا درک کردم که مظلومی . واز شما دوتا فرشتم معذرت میخو...
9 خرداد 1391