8/6/91
سلام پسرم
امروز روز خوبی واست بود
ظهر بعداز صبحونت بود که مامانی زنگ زد وگفت مبینا صبح تا حالا داره گریه میکنه که ابوالفضل رو میخاد
ماهم که تلپ شدن رو خیلی خیلی دوست داریم رفتیم
وااااااااااااااااااااای همه دلشون واسه شما تنگ شده بود واااااااااااااااااااااای
تا رفتیم اومدن اونجا بعدم بردنت ناهاررو خونه خاله بودی
اومدی کلی واسه دایی ناز اومدی
لباست هندونه خوردیا
که کار به اینجا کشید.
یه هفته ای میشه که بابایی میگه میخاد ببرتون بیرون
که جور نمیشه که بالاخره مثلا امشب شد
ساعتای 9بود که اومد دنبالمون
رفتیم جادستمال کاغذی خریدیم
بعد گفتم کجا میریم بابایی گفت یکی از دوستاش گفته بره پیشش
منم حرررررررررررررررررررررررررررررررررص
گفتم پس ما هم میریم پیش خاله مرجان
بابایی هم فوری قبول کرد انگار نه انگار که بعدازظهر تا حالا ده بوده پیش دوستاش
رفتیم پیش خاله مرجان به خاله گفتم میخام پسرم رو ببرم پارک
اخه پسرم تا راه افتاده نرفته پارک
رفتیم پارک
ووووووووووووووووووووووووووووووووووااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
چقدر ذوق کرده بودی
ببین صورتت چقدر کثیف شده
بعداز پارک رفتیم آب انار بستنی
وبعدم خونه خاله مرجان که بازم گیر داده بودی به پله ها
توراه شام کباب گرفتیم که خیلی دوست داری خوردی
بابایی اومد دنبالمون تا نشستیم تو ماشین شیر خوردی لالا
حالاهم خاب نازی
از این ببعد سعی میکنم شبا ببرمت پارک
عششششششششششششششششمی