ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

کلمه ها

                                                   سلام گلم عسلم پسرم میخام کلمه هایی رو که میگی با ترجمش بگم 1.ماما=بده.برو.میخام.بگیر.بغل.کلا همه فعلها چه مثبت چه منفی 2.دد=بیرون هروقت ازخونه خسته میشی تندتند میگی 3.اف=رفت.کسی که میره یا فیلم تموم میشه یا خوردنی تموم میشه میگی اینم خیلی باحال ف رو که میگی لبات رو غنچه میکنی 4.توتو=توپ 5.تاتا.تاب 6.هههههههه=هورا ...
1 آبان 1391

کارهای جدید عسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسلم

                                                    سلام بالاخره طلسم شکسته شد امشب میخام از کارای جدیدت بگم فقط از اول بگم منوتو خیلی بهم وابسته شدیم خیلی برام ناز میای ومثل دخملا عشوه میریزی 1.میگم بوست کنم سرت رو میاری جلو که بوس کنم 2.میگم بوسم کن لباتویعنی غنچه مکنی اوایل بیصدا ولی حالا بایه صدای بلند ماچ میکنی نه بوس 3.میگم ابوالفضل بغل بغ...
29 مهر 1391

یکماه عکس

سلام به همگی این چند وقت که نبودیم اتفاق خیلی داشتیم فقط عکسهاش رو میذارم. اوایل تعجبت رو ایجوری نشون میدادی اوووووووووووووووووووووه حالا تعجب وخوشحالی شده اینجوری لبات رو اینجوری غنچه میکنی واسه بووووووووووووووووووووووووووس          انگورات ریخت جمع میکردی وبمنم تعارف رفتیم گلخونه حاجی آقا کلی بازی کردی آخرهم پات تو گلها گیر کرد واااااای نق زدیا ٣١/٦خونه خاله لیلا کوله مبینا رو گذاشتم برات کلی خوشحال شدی غرکه چرا مبینا بیشتر مدادو پاک کن داره خونه مامانی بیکار بودم با بست اسمت رو نوشتم          &...
28 مهر 1391

فلش بک به پارسال

40روزت تموم شده بود میخاستم واسه اولین بار بعد از زایمانم بشینم پشت ماشین وببرمت دکتر.گفتم میذارمت تو کریر همه گفتن نه نمیدونم اسمش چیه ولی ازوسایل قدیم بود صاف بود که میتونستی توش فقط بخابی  ماشین رو گذاشتم بیرون وگل پسری رو هم گذاشتم تواین و گذاشتم تو ماشین همین که گذاشتمت گریهات شروع شد گفتم ماشین حرکت کنه آروم میشی ولی نه وای که چقدر گریه کردی کمربند نبسته بودم چهاراه پلیس گفت بزنم کنار نعره میزدیا آقا پلیس اومدوگفت مدارک .دادم گفت گواهینامه؟توروبغل کرده بودم نیمه دادزدم گفتم همین وسطاس مدارک رو بهم داد وگفت خواهر برو بچت روآروم کن.پارک کردم وشیر بهت دادم نیم ساعت شیر خوردی وخاب رفتی وقتی رسیدیم مطب بیدار شدی با بابایی صحبت کردم گف...
22 مهر 1391

ددددددددددددددددددددل گرفته

گلم نمیدونم چرا چند روزه دلم گرفته میدونی چند روزیه دلم گرفته  دلم واسه تو واسه بابایی تنگه نخند مامان بزرگ شدی میفهمی حالم رو که نمیخام هیچ وقت حالم رو بفهمی دلم تنگه تنگ نوزادیت کوچولو بودی نمیدونستم چجوری باهات رفتار کنم نمیدونستم چکارت کنم ولی حالا بخاطر تو همه کارا رو یاد گرفتم جالبش اینجاست که من قبلا اصلا زیادحوصله بچها رونداشتم ولی حالا باهات ساعتها حرف میزنم بازی میکنم بالجبازیهات کنارمیام تازه نازوقربونت هم میشم شکر میکنم خدا رو که درکنار تو بهم صصصصصصصصصصصصصبر هم داده. میخاستم دلم باز بشه ولی بیشتر گرفت خلاصه اینکه چند روزیه دلم واسه همه کسایی که پیشمن تنگه ...
18 شهريور 1391

زود گذشت

سلام گلپسرم عسل مامان عزیزمامان پسته خندونم مغزبادومم ماه مامان اگه نبودی زندگی هیچی نبود بزرگ شدی خیلی پارسال این موقعها کولیکت شروع شد وای چه شبایی بود بعد از زردی که داشتی  چند شبی رو خوب دوتایی خوابیدیم تااینکه کولیک اومد تا4صبح بیدار بودیم بمیرم واست آروم میشدی وخاب میرفتی وبایه جیغ میپریدی چنان گریه میکردی که اشکات میومد منم تورو آرومت میکردم وهمراه تو گریه میکردم یه شب گریهات بدتر شدو طولانی که  به هیچ طریقی آروم نمیشدی به بابایی گفتم بریم دکتر همین که نشستیم توماشین آروم شدی وخاب رفتی یه 10دقیقه ای دور زدیم  که خابت عمیق بشه ...
18 شهريور 1391

کییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییف میکنم

دوروزه هرکار میخای بکنی میگی ماما نمیدونی چه کیفی داره وقتی ماما میگی واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عاااااااااااااااااااااااااااااااشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم
11 شهريور 1391

جمعه 10/6/91

سلام گلم   ظهر با بابایی رفتی حموم اینم چه حمومی.دادمیزدی جیغ میکشیدی واااااااااااااااااااااااااااای حریره اوردم توحموم خوردی نیم ساعتی تو حموم بودی بیرون که اومدی گفتم یه خاب یه ساعته میری هههههههههههههههههههههه                          خاب که نرفتی هیچ هوشیار تر هم شده بودی .تخم مرغ نیمرو کرده بودم کمی خوردی بعدم چایی بعدم شیر ولی خاب نه میخاستی بازی کنی بابایی گفت ببرمت خونه عمه رفتی یه ساعتی هم اونجا بودی ما ناهار خوردیم تنهایی بدون تو مامانی زنگید گفت حاجی آقا ناهار نمیون بریم براشون ببریم رفتیم ...
11 شهريور 1391

واکسن بدون عوارض

صبح میخاستم تا اونجایی که میشه دیرتر بریم  واکسنت      بزنیم ولی نزدیکیای10بود زنگ زدم گفتن تا11هستن واسه واکسن داشتی شیر میخوردی که شروع کردم باهات حرف زدن که بیدار بشی که شدی بابایی رفت نون تازه بگیره منم نیمرو واست درست کردم که جون داشته باشی واسه واکسنت.بابایی صبحونت رو داد خوردی منم آماده میشدم                     .   وزن وقدت رو گرفتن که من از هیچکدوم راضی نبودم خانم ....هم گفت به شیر وابسته شده شیرترو کمتر بهش بده (ههههههههههههههههههههههه)چحرفی آخه میشه یبار ازت فرار کرد. رفیم واسه وا...
9 شهريور 1391