ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

روزانه

                                          عزیزمامان تا ظهر که مست خوابی هر روز ساعت خوابت فرق میکنه تا ١١ نمیدونی چکار کنی نه چیزی میخوری نه بیداری نه خواب. تازه ١١خوب میشی ولی غذا نمیخوری به زور شربت اشتها یکی دو لقمه میخوری. یذره بازی میکنی و یدفعه خوابت میگیره. میبرمت بخوابونمت عادت کردی با صدای زیارت ال یاسین خواب بری موبایل رو روشن میکنم شیر میخوری با حرکات اضافه فقط انگشتای پات رو زمینه و سرت که با ...
28 خرداد 1391

شکرخدا

سلام پسرم نمیدونم کی اینو میخونی الان که مینویسم ساعت1 شبه وشما وبابایی خوابید. الان 4روزه رفتی تو 11ماهگی.مردی شدی واسه خودت. مامان جان ببخشید که بعضی وقتا حرفات رو نمی فهمم. نمیدونی چه حالی میشم وقتی داری هی نق میزنی ومامانی میگه تشنته وبهت آب میدادم وتوتاآخر لیوان میخوری ببخشید گلم. ببخشید که بعضی وقتا به زور خوابت میکنم. سرت نق میزنم. ولی این رو بدون من همیشه تورو دوست دارم بیشتر همه. تو همه زندگیمی. وقتی اومدی بهم امید دوباره دادی. دیدم رو به زندگی عوض کردی. وقتی هنوز تو شکمم بودی خیلی باهات حرف میزدم شده بودی سنگ صبورم محرمم رازدارم. خدایا شکرت. خیلی این جمله رو گفتم و میگم که هر چی بگم بازم کمه. خدایا شکرت ...
28 خرداد 1391

بهانه ای برای تبریک

می نویسم از استقامت از پشتیبانی از غرور تکیه بر محکمترین جایگاه نه من از کوه نمی نویسم از انسانی می نویسم که ازکوه پایدارتر و پا برجاتر است می نویسم از مهربانی از بوسه های ارام بر گونه کودک به خواب رفته ای که تمام ارزوهای او در لب خند شیرین کودک براورده می شود اری من از کسی می نویسم که در عین محکم بودن از نرم ترین موجودات است من از کسی می نویسم که وقتی دست بر سرت میکشد هم امن ترین و محکم ترین تکیه گاه و حامی را برای خودت میابی و هم نرم ترین و مهربان ترین نوازشها را تجربه می کنی اری من از پدر نوشتم                           ...
22 خرداد 1391

آمدن دایی علی آقا

امروز دایی علی آقا اومده بودن برای همین ظهر بابایی مارو برد خونه مامانی.اول یکم غریبی کردی ولی پسرمن که بهمین سادگی غریبی نمیکنه کمتر از ١٥ دقیقه با همه آشنا شدی و رفتی با بچه ها بازی کردی.بعداز ظهر زودتر از همه از خواب بیدار شدی یکم قند عسلم اذیت شدی چون نمیتونستم تو رو از اتاق ببرم ولی اینقدر دادزدی آواز خوندی که بالاخره همه رو بیدار کردی.بانیایش وستایش ومبینا ورعنا کلی بازی کردی. {البته این نیایش خانم عسل عمه که اینقدر شیرینن عاشق عکس و دوربین هستن.عمه فدات بشه گلی} شب که بابایی اومد دنبالمون چون از امشب اعتکاف شروع میشه رفتیم همون مسجدی که هرسال من میرفتم تا دوستام رو ببینم ولی از شانس من هیچ کدوم رو پیدا نکردم.چکیفی ...
22 خرداد 1391

بازم حموم

پسر مامان هر جمعه برنامشون اینه که بعدازظهر با باباییش برن حموم ولی از اونجایی که دیروز رو یذره خسته بود مامان گل پسر رو برد حموم .قبل حموم کلی با بابایی بازی کردی تاب بازی کردی بعد رو شونه بابایی نشستی و کلی کیف کردی که من میگفتم دیگه خیلی خسته شدی و تو حموم اذیت میشی ولی ننننننننننننننننننننننننننننننننه وقتی رفتیم حموم تازه سر حال شدی شروع کردی آب بازی جالبیش میدونی چی بود هروقت میرفتی وانت رو نمیذاشتیم زیر شیر ولی دیروز اینکار رو کردم وانت رو گذاشتم زیر شیر و آب رو باز کردم که سردت نشه .میدونی چیکار میکردی میخواستی آب رو بگیری و بلند بشی اینقدر تلاش کردی و آخر کار که نتونستی شروع کردی جیغ کشیدن .مامان ی...
22 خرداد 1391

چرا یکی؟

پسرطلا قندعسل نمیدونم چرا همه بچه ها دندونای بالارو دوتاییش باهم میاد بیرون ولی دندونای پسر گلم یکیش الان ٢٠روزه بیرون اومده ویکیش نه.لثهات ورم کرده ولی این مرواریدکوچولو نمیخواد بیاد بیرون.نمیدونم چرا من فقط غصت رو میخورم گفتن آب وآبلیمو بزنم که زودتر بیاد ولی فایده نداشت.وقتی که عصبی هم میشی همه میگن بخاطر دندونته .پسرم امیدوارم یه روز همه دندونات بیان وپسرگلی هر شب با باباییش مسواک بزنه قول بده مواظب دندونات باشی گل پسر   ...
20 خرداد 1391

رفتن به گلخونه29/2/91

پسرمامان واسه اولین بار روز جمعه بردیمت گلخونه حاجی آقا میرفتیم که توت بخوریم.پارسال که رفتیم توت بخوریم من ٦ماهم بود ومنتظر شما.البته پسرطلا چون کل روز رو نخوابیدن وبازی میکردن بعدازظهر تا سوار ماشین شدین طبق روال همیشگی شیرخوردین وخوابیدین وکل راه که هیچ وقت توت خوردن وتوت تکوندن هم عسل خواب بودن وهمین باعث شد منم پیاده نشم تا وقتی داشتیم حرکت میکردیم که بالاخره بیدار شدی ورفتیم تو گلخونه وچندتا عکس گرفتیم چون دفعه اولی بود که پسرم میومده گلخونه. البته خیلی عکس گرفتیم ولی من ومامانی هستیم نمیتونم بذارم. ...
19 خرداد 1391

یک ماجرا

سلام پسر طلا قند عسل تاج سر گل پسر بازم مثل این چند روز دیروز هم رفتیم خونه مامانی .شما هم که اونجا میری نه خواب داری نه خوراک.تا ساعت ٤ بیدار بودی تازه ٤با کمی نق ونوق خوابیدی و٥.٥ هم بیدار شدی .که بازم مثل این چند روز دایی علی آقا رو با آوازت وجیغات بیدار کردی . شب شام همه اونجا دعوت بودیم داشتم با بابایی تلفنی صحبت میکردم که زود بیان گل پسر هم داشتن نزدیک شومینه بازی میکردن میگم مامان شیطون شدی تازگیها میگی نه.دوتا دستت رو گرفتی به لوله گاز میخواستی پات رو بذاری رو جعبه دستمال کاغذی وبری بالای شومینه{پسرم اصلا نیازی نبود بری بالای جعبه دستمال کاغذی همین جوری هم میتونستی بری بالای شومینه} که پات در رفت و ا...
19 خرداد 1391