شب زنده داری عسلم
دیروز هم غذات هم خابت خوب بود بجز اینکه دد میگفتی و چون هنوز من ادامه بیماریم بود نتونستم پسر گلم رو ببرم بیرون.خیلی ناراحتم ببخش گل پسر حتما جبران میکنم.
طبق روال این چند شب بازم لرز کردم ورفتم زیر پتو بابایی که به پسرش شام داد دید وااااااااااااااااااااااااااااااای پسر نازش چقدر خوابش میاد
اوردت پیش من که پسر گلش اذیت نشه و خوابش کنم توهم بدون هیچ دردسری شیر خوردی و خوابیدی ساعت 10:30 بود باورم نمیشد این اواخر شبا 12 ببعد میخوابیدی اینم با کلی دردسر.بابایی باهات بازی کنه من باهات حرف بزنم لالایی بخونم قران بخونم تا گل پسر هوس کنه خواب بره.11:30 باجبغت اومدم شیرت دادم.
12 بابایی صدام زد بریم سر جامون وقتی خوابوندمت سر جات چشای نازت رو باز کردی خلاصه آقا ابوالفضل تا ساعت 2 بازی میکردی و بیدار بودی.بابایی باهات بازی کرد خواب نرفتی شیرت دادم خواب نرفتی.
من و بابایی به این نتیجه رسیدیم که خواب 10:30 خواب نبوده بلکه یه چرت کوچولو بوده.میدونی جالبیش کجا بود صبح 5:30که شیر خوردی بیدار شدی راه افتادی دور خونه.من که حال نداشتم واقعا بیچاره بابایی اماده میشده و صبحونه هم میخورده وبا تو هم بازی میکرد{ ببخشید بابایی و مرسی }وقتی میرفت اوردت پیش من ولی بازم تا8 بیدار بودی ولی حالا خوابی .
دوستت داریم گل پسر