یک روز شلوغ
سلام گل مامان عزیزدلم
اومدم تا واست از 5شنبه بگم یعنی دیروز
صبح ساعت10بیدارت کردم
با صدای تی وی که پاشی و صبحونه بخوری .بابایی میخاست بیاد دنبالمون من میخاستم برم آرایشگاه صبحونه نخوردی منم آماده کردم دادم به بابایی که برین خونه مامانبزرگ اونجا بخورین.
کارم که تموم شد هرچی به بابایی میزنگیدم که بیاد دنبالم جواب نمیداد تااینکه خودش زنگ زد دارم میام وقتی بابایی اومد پسرم همراه بابایی نبود پرسیدم که بابایی گفت :واااااااااااااااااااااااای چه اتفاقی واسه گلم افتاده.
وقتی رسیدین خونه مامانبزرگ بابایی پیاده میشه که بیاد از این طرف آقارو پیاده کنه وقبلش هم زنگ خونه روبزنه که پسری سرما نخوره که واااااااااااای پسری در ماشین رو قفل میکنه کلید هم توماشین حالا بابایی خدش رو میکشه بابا درو باز کن اینو بزن پسری هم دنبال بازی خودش تو ماشین تازه خیلی هم کیف کرده بودهتااینکه بابایی میره دنبال کلید ساز وپسری با مامان بزرگ تنها میشه پیپسری هم مشغول بازی تو ماشین واز اونجایی که مامان بزرگ وسواس دارن به پسری میگن نککککککککککککن که پسری میبینه ای دل غافل بابایی نیست واوتنهاس
دیگه اشکهاست که سرازیر میشه تا بابایی بیاد ودرو باز میکنن .
پسری هم با مامان بزرگ آشتی میکنه واونجا میمونه تا بابایی بیاد دنبال من.
شب هم همرا ه بابایی میریم لیلی پوت که اصلا بازی برای شما نداشت فقط یکی مثل اون اسبای قدیمی خودمون که10تومنی بود تکون میخورد که سوار شدی خیلی خوشت اومد میگفتی" پیتیکو"
البته ماشین هم بود که یا من یا بابایی باید همراهت باشیم که انشاالله دفعه بعد.
راستی سرماخوردگیت هم هنوز خوب نشده.
دوستت دارم.