31/3/91یه بدجنسی کوچولو
ابوالفضل جان سلام گلم
امروز پسر خوبی بودی
ساعت ١١بود بابایی اومد گفت خیلی خستس ومیخواد بخوابه.
بیدار که شدی حریره بهت دادم وکلی باهات بازی کردم که خسته بشی
که شدی ١خوابیدی تا٣.٥
بیدارکه شدی ماهی برات پختم وبردمت خونه عمه.
ساعت ٥وقت دکتر داشتم چون هنوز سرفه هام خوب نشذه.
زنگیدم عمه که اگه اذیت میکنی همراه خودم ببرمت که عمه گفتن همه ماهی رو خوردی وبازی میکنی.
منم زنگیدم بابایی مه زود بیا.
رفتیم دکتر به منشی گفتم یه نی نی خوشگل خونه منتظرمه نمیتونم زیاد بشینم.
گفت ٩ببعدبیا.
اومدم توماشین بابایی حرکت کرد بسوی خونه.
منم بدجنس گفتم حالا بیاد روزایی که دوتایی بودیم بریم بستنی بخوریم.
بابایی با کمال میل قبول کردو رفتیم جات خالی آب انار بستنی خوردیم خیلی خوش گذشت.
کلی گفتیم وخندیدیم بیاد روزای دوتاییمون.
ببخشید گلم که بدجنسی کردم.
قول میدیم روزی که اینرو خوندی باهم بریم بستنی بخوریم.
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.