یک ماجرا
سلام پسر طلا قند عسل تاج سر گل پسر
بازم مثل این چند روز دیروز هم رفتیم خونه مامانی .شما هم که اونجا میری نه خواب داری نه خوراک.تا ساعت ٤ بیدار بودی تازه ٤با کمی نق ونوق خوابیدی
و٥.٥ هم بیدار شدی
.که بازم مثل این چند روز دایی علی آقا رو با آوازت وجیغات بیدار کردی
.
شب شام همه اونجا دعوت بودیم داشتم با بابایی تلفنی صحبت میکردم که زود بیان گل پسر هم داشتن نزدیک شومینه بازی میکردن میگم مامان شیطون شدی تازگیها میگی نه.دوتا دستت رو گرفتی به لوله گاز میخواستی پات رو بذاری رو جعبه دستمال کاغذی وبری بالای شومینه{پسرم اصلا نیازی نبود بری بالای جعبه دستمال کاغذی همین جوری هم میتونستی بری بالای شومینه} که پات در رفت و افتادی که صورتت خورد به لوله گاز میدونی جالبیش کجاست که لوله گاز رو ول نمیکنی با زور دستت رو آزاد کردم شروع کردم سرت رو ماسازدادن بعدش واااااااااااااااااای صورتت سیاه شده.همه حرص خوردن شدید
.
تازه وقتی بابایی اومد وفهمید ندیدی صورتش چه شکلی شده بود اصلا هم نمیشد باهاش حرف زد
.وقتی که سفره پهن شد شما هم همون لحظه یادتون اومد که خوابتون میاد ومن
بردمت که خوابت کنم که وقتی برگشتم سفره جمع شده بودو حتی ظرفهاهم شسته شده بود مرسی گلم که گذاشتی با خوانوادم باشم{شوخی}
حالا صبحی که صورتت رو دیدم چیزی نبود یه کوچولو بنفش شده.
ظهری هم زندایی وخاله میرفتن استخر که از حرفهای بابایی فهمیدم تورو نگه نمیداره مامانی هم دیگه خیلی خسته هستش که دوباره تورو بذرم پیشش پس قید استخر رو با اینکه خیلی دلم میخواست برم زدم تا پیش پسرم باشم.
مواظب خودت باش عسلم من خیلی باهات کاردارم.