ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

واکسن

1391/11/24 23:45
نویسنده : مامانی
270 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم عسلم جیگرم نانازم عمرم

وااااااااااااااای که فقط میخام نازت کنم

صبح بیدار شدی صبحونه نخوردی منم بیرحمانه حریره حلقت کردم که جلوم دراومدی  وهمشو بالا اوردی وای که اون لحظه میخاستم خودم رو بکشم

آماده شدیم

و رفتیم مرکز بهداشت وزنت خوب نبود کم بود رفتیم واسه واکسن

زیاد اذیت نکردی فقط میگفتی چرا میخابونمت قطره خوردی واکسن دست وپا هم زده شد

شنیده بودم وچند جا هم پرسیدم که اگه بعد واکسن راه بری بهتره مستقیم رفتیم فروشگاه یکساعتی بودیم تا جایی که راه داشت دویدی و داد میزدی

بعدم رفتیم خونه هرکار کردم غذا نخوردی خیلی خسته بودی شیر خوردی ولالا

بیدار شدی تبت داشت شروع میشد رفتیم خونه مامانی دیگه کم کم نمیتونستی راه بری کامل لنگ میزدی تبت شده بود 38ولی نق نیزدی چیزی هم نخوردی باز شیر خوردی ولالا

منم رفتم بیرون 8بود که به مامانی زنگ زدم گفتن نیم ساعتی بیدار شدی ولی نمیتونی پات رو تکون بدی اومدم خونه بععععععععععععععععععله آقا کوچولوما دیگه نمیتونس راه بره یا بغلم بودی یا رو پام نشسته بودی الهی که من بمیرم واست

شب خونه مامانی موندیم میترسیدم بیام خونه تا12.5کارم بود خابت میکردم که 2خودت از تب بیدار شده بودی ومنم روبیدار کردی لباسم رو میکشیدی ومیگفتی مامانی

وای که دلم کباب میشد پاشوره  کردم خودت پاهات رو میاوری بالا ومیگفتی آاااااااااااب.تا 3.5 توبغلم بیدار بودی تا اینکه دوباره شیر ولالا که بازم4بیدار شدی از تب استامینوفن دادم بهت 5.5تبت پایین او.د شروع کردی به خندیدن وحرف زدن کلی حاجی آقا ومامانی باهات بازی کردن تا گل پسر بخنده7خابیدیم تا11 بیدار شدی بازم نمیتونستی حرکت کنی صدام میزدی.صبحونه خوریم دایی مامانی اومدن خونمون زنگ که زدن چند تا قدم برداشتی تا دم در ولی مثل مامان بزرگا وای میخندیدیم.

دیگه داشتی خوب میشدی تب نکردی.گذاشتمت رو مبل کلی باهات بازی کردمرفتم آشپزخونه چندبار صدام زدی که بیام ببرمت نیومدم یه لحظه دیدم داری میشمری :هه دو ته هه دو ته نگات کردم دیدم داری باسختی راه میری و خودت هم میشمری فدات بشم که اینقدر نمک داری. دیگه خوب شدی شب هم همراه مبینا ورعنا رفتیم لی لی پوت کلی بازی کردی

ودر آخر:

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دوستت
26 اسفند 91 2:47
وااااای بمیرم که اینقد اذیت شدی
مامان زهرا
20 فروردین 92 3:36
امیدوارم خدای مهربون عشقتو برات حفظ کنه