جشن تولد
سلام پسرم ببخشیدا اینقدرز تولدت بنویسم
از روز قبل تولدت درگیر بودم خیلی
بابایی هم که این چند روز شدید درگیر کارشه واسه همین زیاد نتونست کمک کنه فقط شام وکیک رو بابایی گرفت بازم حالش بدبود.
شب قبل رعنا والهام والناز اومدن که اتاقت رو ببندیم که تموم نشدو افتادواسه روز تولدت.
صبح ساعتای 11بود که الهام والناز اومدن شروع کردیم ببستن اتاق
بادکنکا رو باد میکردن و تق تتتتتتتتتتتتتتتق میترکید شوکه شده بودی.
وااااااااااااااااااااااااای که چقدر اونروز واسه خودت خوش بودی چون سرم شلوغ بود هر کاری خاستی میکردی .
ساعت 7بابایی اومد بردت حموم گفتم نیم ساعتی باشی که خسته بشی خاب بری ولی فکرکنم 10دقیقه بیشر نبودی.
بااین حال بیرون اومدی نیم ساعتی خابیدی.
مهمونا کم کم اومدن .
کسی زیاد نبود مامان بزرگ وعمه ودختر عمه ها
مامانی وخاله دختر خاله ها
خاله مرجان وعرفان
خاله فریبا ومصطفی وامیر
بابایی ودایی خلیل هم وقت کیک بریدن اومدن.
خیلی اذیت کردیا نمیدونم چرا؟
وقت شام خوب شدی وولی بعدش دوباره نننننننننننننننننننننننننننننننننق.
1.5مهمونا کم کم رفتن ومیگفتن خابت میاد جالبیش اینجاس که تا 2.5بیدار بودی.
در کل با خستگیه زییییییییییییییییاد ولی روز خوبی بود
چون سالروز تولد فرشته کوچولوم بود.
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم
تولدددددددددددددددددددددددددددددت مبارک.