ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

ابوالفضل دنیای مامان وبابا

هفته سخت وبد

1391/4/16 16:06
نویسنده : مامانی
235 بازدید
اشتراک گذاری

                                 تموم شد بالاخره این یه هفته هم تموم شد.

هفته ای که برام چندسال گذشت

ثانیه هایی که حالت بد بود وبیتاب بودی

سالها برمن گذشت

وقتی با دارو خواب میرفتی

گریه میکردم ازدرون دادمیزدم نعره سرمیدادم

که چرا بیشتر مراقبت نبود

پسرم عزیز دلم ببخش مرا

یادم که میاید اشکم سرازیر میشود

همه زندگیمی

 

 

چهارشنبه 7/4/91:

از صبح بیحال بودی وچندبارحرارتت رو گرفتم 37.2تا37.5بود.

کم کم بیتاب شدی بعدازظهر بردمت دکتر .دکتر هم زحمت نکشید حتی درجه بذاره گفت گرمی خوردم شیرم رو خوردی بدنت داغ شده چند بار پرسیدم استامینوفن بهت بدم گفت نه.

اومدیم خونه مامانی از 8شب ببعد بیتابتر میشدی کسی نبود که استامینوفن بگیره کلی پاشورت کردیم فایده نداشت.

10زنگ بابایی زدم زودتر بیاد ببرمت یه دکتر دیگه.بابایی 11.5اومد رفتیم دکتر آسایی تعطیل بود .رفتیم اورزانس اطفال.

شاید باورت نشه مامان از اول بچگیت آرزوم بود که رو دستم بخوابی هیچوقت نمیخوابیدی اون شب خوابیده بودی روی دستم و کباب میخوردی ونگام میکردی.

دکتر که معاینت کرد گفت سینت خیلی خرابه وتبت هم 39.5بود مامان جان دنیا روسرم خراب شد وقتی گفت فوری بستری فقط نگات میکردم گریه میکردم.

چه مظلومانه نگام میکردی ببخش منو پسرم اگه بیشتر دقت میکردم نباید بستری میشدی.

رفتیم بخش اطفال لباست رو عوض کردن وبردنت سرم بهت وصل کنن بدترین دقایق عمرم بود گریه میکردی منم همراه تو .

وقتی بمن دادنت داروهات هم خوردی فوری شیرت دادم وخواب رفتی .یک ساعت بعدازبستری

ساعت 1حرارتت رو گرفتن 36.5بود کلی خوشحال شدم.

مامانی وبابایی ودایی خلیل هم تا 1پایین بودن.بابایی که بیشتر هم موند .نمیرفت خونه میگفت من میمونم نمیتونم برم خونه شاید بهم احتیاج داشته باشین.بعدم که رفت تا3زنگ میزد احوالت رو میپرسید.

پنج شنبه8/4/91

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)