ده رفتن وکیف کردن زندگیم
امروز بابایی همه رو دعوت کرده بود ده
خاله ودایی وعزیز وحاجی آقا
رفتیم میترسیدم نتونم کنترلت کنم و اذیت بشیم دوتایی
ولی تا رسیدیم با نیایش دوتایی باغ گردی رو شروع کردین
اصلا حرف نمیزدی فقط راه میرفتی
سه دور فقط باخاله باغ رو گشتیم
وااااای که چه کیفی کرده بودی
اصلا کاری به کار من هم نداشتی
فقط عصری که هوا سرد شدو اومدیم
تو اتاق یادت اومد که منم هستم و
شیرهم میخای وخابت هم میاد
شیرخوردی ولی خاب نرفتی
وسایل رو جمع کردیم که برگردیم
چون بابایی کمرش گرفته بود
من میخاستم رانندگی کنم
که بابایی رو ببرم دکتر
شما رو دادم به خاله که با خاله بری خونشون
که مبینا وستایش دعواشون شد که
ابوالفضل تو ماشین ما باشه
که دادمت به عزیز تو راه به عزیز زنگ زدم
عزیز گفتن یه جاده نرسیده خاب رفتی
بابارو بردم دکترودوتا امپول زدو رفتیم خونه که11
عزیز زنگ زدن بیا که افتاده سر گریه
وقتی رسیدم بغل زندایی وتوکوچه بودین
مثلی که خیلی اذیت کرده بودی و
جیغ میزدی
تازه شیر خوردی سرحال شدی با نیایش بازی میکردی تا1
شب هم اونجا خابیدیم
کلید دوربین روکه زدم رفته بودی
بخاطر کمردرد بابایی نتونستم ازت زیاد عکس بگیرم
ولی دایی ازت عکس گرفتن که انشااالله میگیزم ومیذارم